رهایی از قفس

رهایی از قفس

دستت را به من بده از اتش بگذریم انان که سوختند همه تنها بودند
رهایی از قفس

رهایی از قفس

دستت را به من بده از اتش بگذریم انان که سوختند همه تنها بودند

نامه هایی از زمین 2

خدا جان سلام

امروز نامه ام بوی غربت میدهد.......بوی دلتنگی......بوی گم شدن..........بوی ابرو .........

و شاید بوی رسوایی......

خدایا در ذهن پریشان واشفته ی خود گم شده ام

خودم یعنی میلاد را گم کرده ام و به سختی در خود دانی به دنبال خود عالی میگردم.............

فی الحال ضمیرم همچون کودکی است که در دنیای پرازدحام چون بازار شب عید با جیب های خالی از اسکناس و از فقر ثواب پر به ویترین فروشگاه اسباب بازی عاشقانه نگاه میکنم...........

وهرکدام را که بخواهم میخرم.........

البته درخیال..........

و غافل از انکه کاروان خرید عید میرود و من مانده ام در ذهن شلوغ و بی کران خویش از ارزوها.........

چه بر سر من خواهد امد........

من که همیشه سعی خود را برای بیدار شدن انجام دادم......

ایادر غفلت می میرم و هم بستر خاک میشوم ....

یا......

بیدار میشوم و خدارا در اغوش میگیرم...............

کاش رفیقی داشتم که تمام

ارزوها

رویاها

و شخصیت های خیالی من را برایم یکجا داشت .........

و مرا سیراب میکرد از تماشای خودم و تشنه تر به دیدنش........

وهمیشه مرا دوست میداشت........

اصلا کاش یک قلم کوچک در دلم تمام دل گفته هایم را برایم یکجادل نوشته میکرد........

وصدایی که بتوان ان را خواند .....ان را گفت........گفت و نا گفته نمرد ..........

چون من دیگر تاب نوشتن ندارم

زبان گفتن ندارم

خدای من نگو چرا

چون دیگر خسته ام

 چون دیگر پیرم

پیر از انتظار جوانی و فریاد

دیگر نمینویسم

عزیزم .... مابقی را هر طور دوست داری بنویس

هرطور میخواهی معنی کن و هرطور خوب تر است پایان بخش ................

شب خوش رفیق



نظرات 1 + ارسال نظر

قابلی نداشت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.